سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کاش دلتنگی را نام کوچکی بود تا به جان می خواندمش.................
چیزی که جان عشق را نجات داد - رایحه خوش
 RSS 
خانه
ایمیل
شناسنامه
مدیریت وبلاگ
کل بازدید : 97359
بازدید امروز : 23
........... درباره خودم ...........
چیزی که جان عشق را نجات داد - رایحه خوش
........... لوگوی خودم ...........
چیزی که جان عشق را نجات داد - رایحه خوش
..........حضور و غیاب ..........
یــــاهـو
.......جستجوی در وبلاگ .......

........... دوستان من ...........
پژواک دل
ناقوس مستان
عاشق بی معشوق
اشک غم
دوستان
تنهای تنها

............. اشتراک.............
 
............آوای آشنا............

............. بایگانی.............
زمستان 1385
پاییز 1385
تابستان 1385

 
  • چیزی که جان عشق را نجات داد

  • نویسنده : مهم نیست:: 85/10/22:: 4:30 عصر

    روزی روزگاری در جزیره ای زیبا تمام حواس زندگی میکردند :

    شادی و غم و غرور و عشق و...!

    روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیر آب فرو خواهد رفت .

    پس همه‌ ساکنین جزیره قایقهایشان را مرمت کرده

    و جزیره را ترک کردند
    اما عشق مایل بود تا آخرین لحظه باقی بماند

    چرا که عاشق جزیره بود !

    وقتی جزیره به زیر آب فرو میرفت عشق از ثروت که با قایقی 

    باشکوه جزیره را ترک میکرد کمک خواست و به او گفت :

    « آیا میتوانم با تو همسفر شوم ؟ »

    ثروت گفت : « خیر نمیتوانی ! من مقدار زیادی

    طلا و نقره در قایقم دارم

    و دیگر جایی برای تو وجود ندارد ! »

    پس عشق از غرور که با کلکی زیبا راهی مکانی امن بود کمک خواست :

    « لطفاً کمک کن و مرا با خود ببر »

    غرور گفت : « نمیتوانم ! تمام بدنم خیس و کثیف شده !

    تو قایق مرا کثیف و آلوده تر میکنی‌ ! »

    غم در نزدیکی عشق بود ... پس عشق به او گفت :

    « اجازه بده تا من با تو بیایم »
    غم با صدایی حزن آلود گفت : « آه عشق ! من خیلی ناراحتم

    و احتیاج دارم تا تنها باشم »

    پس عشق این بار به سراغ شادی رفت و او را

    صدا زد اما او آنقدر غرق

    در خوشحالی و هیجان بود که حتی صدای

    عشق را نیز نشنید ...!

    ناگهان صدایی مسّن گفت : « بیا عشق ! من تو را خواهم برد »

    عشق آنقدر خوشحال شده بود که حتی فراموش کرد

    نام یاریگرش را بپرسد و سریع خود را وارد قایق کرد

     و جزیره را ترک کردند ...

    وقتی به خشکی رسیدند پیرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد

    که چقدر به او مدیون است چرا که او جان عشق را نجات داده بود !

    عشق از علم پرسید : « او که بود ؟ »

    علم پاسخ داد : « زمان ! »
    عشق گفت : « زمان ؟! اما چرا به من کمک کرد ؟!

    علم لبخندی زد و گفت :

    « زیرا تنها زمان قادر به درک عظمت توست...! »


    نظرات شما ()